شعری از یک هموطن
دیدم مرد را که چونان صخره سرسخت
چو کوه پایدار سینه سپرکرده است
مرد بی باک در مسیر توفان کمین میکند
چه ماهرانه در لابلای شعله های آتش لاله می کارد!
میشود ومی باید به این باغبان کهن سال اعتماد کرد
که سیاوش وار سوار بال آتش شده است
دانه های شقایق ها را در دهلیزهای قلبش پنهان کرده است
انگار توفان از سینه او برخاسته است
جوهر آتش بر توفان میدمد از نفس او
در کمین ترس و بیم چه جانانه ایستاده است!
این غوغا سالار شیر دل
افسانه های کهن را زنده می کند
شب را به آتش می کشد
میتابد چونان نور امید در شب وطن
میخروشد بر اهریمن و دیو آدم خوار
زاده باد و باران، زمین و آتش
چونان صخره سینه سپر می کند
رعد وار به خشم می آید
می غرد چونان سیل طغیان گر
سر به صخره می کوبد
بی صبرانه راه دریا را پیش می گیرد
کوه وار می ایستد او پرغرور
سینه سرخ و خون چکان
چونان دشتی شقایق
اما شجاع و بی امان پیکار می کند
روح مبارزه با او این چنین شکوفا می شود
سر میدهد سرود شرف
میخواند نغمه رهایی
فریاد میشود در سینه ها
پلی گسترده از رنگین کمان
عطر رهایی می دمد ز نفس او
بی امان میرود این دلاور
میزند تیری زنور خورشید بر قلب شب
می دمد درپگاه وطن
شبنمی بر برگ شقایق
آواز سحر سر میدهد
آتش میکشد بر کوه یخ زمان
هزاران شعله سر می کشد از هر کلام او
به جوش می آید در رگ غیرت وطن
می طلبد حریف در میدان
این همان مرد میدان است و
سوار بی باک ازتبار رستم
می تازد بر دیو آدم خوار
خانباباخان